ا هزارو چندصد سال پیش، یه امپراطوری بود که زرت و زرت شکست میخورد . کلی فکر کرد به این نتیجه رسید تا زمانی که روابط جنسی راحته از جنگ،منگ خبری نیست ، پس گفت که ازدواج تا اطلاع ثانوی تعطیل ،که طبعا باعث میشد نامزدی هم تا همون زمان ممکن نباشه.خلاصه یه مدتی گذشت،که دوتا کشیش مهربون که به علت بکارت روحانی شغلشون حال جوونا رو میفهمیدن تصمیم گرفتن عشاق رو مخفیانه عقد کنن. که یکیشون رو فوری کشتن.اون آقاهه اسمش ولنتاین بود.
جا ماندم من .
قافله ی با تو بودن مدت هاست
از این جا - از من گذشته و
جا ماندم من .
باغ را هزار بار بی برگ و
هزار بار پروانه رقصان دیدم ،
مگر چقدر می گذرد از نبودنت
؟
تقویم بعد تو چرک نویس حادثه
های نبودنت شد
.
زیاد ستاره شمردم بی
تو
.
گمانم قافله ی با تو بودن
روزهاست از این جا گذشته و
من ....
جا ماندم من .