اوهام

زندگی بازی اوهام است و چه زیباست غرق شدن میان خدا !

اوهام

زندگی بازی اوهام است و چه زیباست غرق شدن میان خدا !


به من بگو
چگونه باورم شود
اگر دوباره بادبادک شوم
سرم به سقف نمی خورد؟


پارسال یه کفش قرمز خریدم که کنارش خط های سفید داشت.

کفشم رو با خوشحالی پوشیدم و راه رفتم، به هر کسی که رسیدم ایستادم و بهش گفتم:

اگه گفتی پیام کفش من برای آدما چیه؟

عشق، صلح و دوستی. قرمز برای اولی، سفید برای دومی و سومی.

یه هفته نشد که روی سفیدی کفش من خط های سیاه افتاد و قرمزش چرک و کدر شد و

هرچی سعی کردم با دستمال پاکش کنم، پاک نشد که نشد....

بغض

 

کسی که بغض داره میخواد گریه کنه .کسی که بغض داره دلش می تونه شکسته باشه. گاهی بعضی از بغض ها به خاطر نداشتن یه چیزیه .گاهی بعضی از بغض ها به خاطر داشتن یه چیزی در حین نداشتن اونه. بعضی از بغض ها اونقدر سنگینه که اون بغض هیچ وقت به گریه تبدیل نمی شه

همیشه وقتی به پایان می رسی، وقتی به اون چیزی که مدت ها انتظارش رو کشیدی می رسی می بینی که نه.....انگار این اون چیزی نبود که می خواستی... نه انگار اون چیزی که می خواستی یک جای دیگه است... یک کنج دیگه است...یک جایی اون دور دورا... یک جایی که هنوز نمی بینیش.

 

یادمون باشه : 

ابرهای سیاه به آسمون آبی رنگ پس نمیدن

 

تمنا

دلم می خواهد

برای یکروز هم که شده

پشت پلکت پنهان شوم

آنوقت خواب هم که باشی

می توانم چشمت را تماشا کنم

روی گوشه و کنار سپیدی چشمت قدم می زنم

کنار نهرهای خونین شکسته ات می نشینم

دست و صورتم را می شویم

تا لبه سیاهی چاه مردمکت می آیم

درونش سنگی می اندازم

صدایش که نیامد

می روم  تو تا پیدایش کنم

میانه راه درون چاه تنگترت می روم

انتهای چاه که رسیدم

آنجا تا صبح آرام می نشینم

می نشینم تا پلکت طلوع کند

تا نور ته چاه را روشن کند

از آنجا هر کجا را که نگاه کنی

من نیز خواهم دید 

شب وقتی پلک خمارت نیمه باز شد

از چاه بیرون می آیم

پایم را درون آب سرخ نهرهایت می گذارم

و از گوشه چشمت بیرون می آیم

اگر در آینه چشمت را نگاه کردی

رد پایم را تماشا کن...

 

 

گریه

گریه شاید زبان ضعف باشد
شاید خیلی کودکانه
شاید بی غرور
اما هرگاه گونه هایم خیس میشود
میدانم
نه ضعیفم، نه یک کودک
می دانم پر از احساسم

 

خشم

خشم زن همچون گردبادی عظیم

حتی از بلند کردن تار علفی به هوا نیز

دریغ نخواهد کرد

رقصان و خرامان می رود

پشت سر وحشی و آشفته

روبرو رام و دست نخورده

در آخر نسیمی می شود

دستش را روی خون زمین می کشد

تا التیامش دهد

هر کس به گوشه ای خراب و ویران

خشم مرد همچون گردابی عمیق

حتی از فرو کشیدن خویش نیز

دریغ نخواهد کرد

ثابت و برافروخته می بلعد

هر چه درونش جای گیرد

آنقدر خود را می خورد تا

در آخر از او چیزی جز

همان موجک های آرام

همان تکه های شکسته هضم نشده

نمی ماند

دو بُعد مطلق

 

·          پیاز یا نعنا؟!

·         لگد یا بوسه؟! 

·          شب‌هفت یا عروسی‌؟!

·         خیانت یا وفاداری؟! 

·          کابوس یا رویا؟!

·          اسید یا عسل؟!

·          دشنه یا گل سرخ؟!

·          هرزگی یا بکارت؟!

·          آب جوش یا آب یخ؟!

·          کاکتوس یا گل یاس؟!

·          اهانت یا تکریم؟!

·          کفر یا ایمان؟!

·          فقر یا ثروت؟!

·          هق هق یا قهقهه؟!

·          رُطیل یا پروانه؟!

·          مست یا هشیار؟!

·         افغانستان یا سوئیس!؟

·          حمله یا دفاع؟!

·        نفرت یا عشق؟! 

·          هیتلر یا ژاندارک؟!

·          یأس یا امید؟!

·          مدونا یا مریم مقدس؟!

·          ویروس یا ویتامین؟!

·          انقلاب یا رفراندوم؟!

·         کتک یا نوازش؟!

·          برو گم‌شو یا بفرمائید؟!

·          حذف یا اضافه؟!

·          مهمانخانهء ناصرخسرو یا برج‌العرب؟!

·          سیاه یا سپید؟!

·          صفر یا یک؟!

چرا فکر می‌کنیم همه چیز فقط دو بُعد مطلق داره؟!!...

 

 

Valentine...

ا هزارو چندصد سال پیش، یه امپراطوری بود که زرت و زرت شکست می‌خورد . کلی فکر کرد به این نتیجه رسید تا زمانی که روابط جنسی راحته از جنگ،منگ خبری نیست ، پس گفت که ازدواج تا اطلاع ثانوی تعطیل ،که طبعا باعث می‌شد نامزدی هم تا همون زمان ممکن نباشه.خلاصه یه مدتی گذشت،که دوتا کشیش مهربون که به علت بکارت روحانی شغلشون حال جوونا رو می‌فهمیدن تصمیم گرفتن عشاق رو مخفیانه عقد کنن. که یکیشون رو  فوری کشتن.اون آقاهه اسمش ولنتاین بود.